همیشه میدانستم که روزی خواهی رفت
همیشه می گفتی و من باور نمی کردم
یادت می اید چه کودک بودیم؟ چه قهر ها کردیم بر سر هیچی های قشنگ.چه بازی ها کردیم. گاه من خانه تو گاه تو خانه ما.
یادت است؟؟ که چه سخت بود وقتی گفتی رفتنی ای.
اشک هایم را در چشمانم حبس کردم نمی گذارم فرو غلتند. تو هم گریه مکن.می دانی دوستت دارم و نمی خواهم ماندنت سدی شود برای رسیدن به آرزوهایت.
پس برو آنقدر که به همشان برسی.
راستی وقتی یافتیشان قول بده به من هم نشان دهی انها را
یادت میاید, زمستانهای پر برف کوچه پر خرابه مان را, ادم برفی های انسان نما, دستکش های خیس, انگشتان قرمز با دردی لذت بخش
یادت می اید, دوچرخه سواری های شبانه, بستنی ها و نوشابه های پنهانی؟
یادت می اید, زنگ های ورزش پر شور و غوغا, فوتبالهای پر هیاهو در حیاتی که مستطیل نبود!!
بسکتبالهای بدون تور, تاب خوردن های نوبتی, وسطی ها ,جر زدن ها
تقلبهای زیرکانه, شیطنت های کودکانه, نامه های بچگانه....
یاد اوریشان هم تمام تنم را مملو از شادی میکند و مشامم را مملو از طلب.
وهمیشه میدانم که روزی باز خواهی گشت
روزی, شاید دیر, ولی میبینمت دوباره, دوباره
ولی فرق خواهی داشت با دیروز. بهتر است؟ بدتر است؟ چه میداند کسی.
گذشته جز یادی و اینده جز آرزویی بیش نیست
پس قدر حال را بدان عزیزم ,بخند و بخندان, تلاش کن, برس و برسان, ببخش و ببخشای, بکوش و پیش برو.
و بدان همیشه من هستم,
تو اگر می خواهی مانند پیچک رشد کن و بروی و من دیوارت میشوم
, به من تکیه کن اگر خواستی.
.